آن بانوي حجله‌ي نکويي

شاعر : جامي

و آن بانوي کاخ خوبروييآن بانوي حجله‌ي نکويي
آسايش تاج سروري شد،چو گوهر سلک ديگري شد
وز عاشق خويش منفعل بودپيوسته ز کار خود خجل بود
کن قصه‌ي درد پيچ در پيچتدبير نيافت غير ازين هيچ
از خامه‌ي هر مژه چکيدهتحرير کند به خون ديده
ارسال کند به سوي مجنونعنوان همه درد همچو مضمون
آن نامه‌ي سينه‌سوز را کرداين داعيه چون به خاطر آورد
تسکين ده بيدلان غمناکآغاز به نام ايزد پاک
از صورت حال خويش دم زدديباچه‌ي نامه چون رقم زد،
همراه تو ني جز آهوي دشت!کاي رفته ز همدمان سوي دشت!
افتاده به خار و خاره چوني؟از ما کرده کناره چوني؟
خار از کف پاي تو که چيند؟شب‌ها کف پاي تو که بيند؟
همخوان تو کيست جز دد و دام؟خوانت که نهد به چاشت يا شام؟
نبود چو من‌ات به سينه باريبا اينهمه شکر کن! که باري
وز خار ستيزه غنچه‌ام کرددوران چو گل‌ام به ناز پرورد
کاري نه به اختيار من بودشوهر کردن نه کار من بود
ز ايشان به دلم خليد اين خاراز مادر و از پدر شد اين کار
يا بوي تو از صبا شنيده‌ست،هر کس که چو گل رخ تو ديده‌ست
با صحبت هر خسي کند ساز؟کي ديده به هر کسي کند باز؟
سر بر سر من نسوده هرگزهمخوابه‌ي من نبوده هرگز
قانع به نگاهي، آن هم از دورگشته ز من خراب، مهجور
زين رنج، تنش چو موي باريکزين غم، روزش شبي‌ست تاريک
نزديک گسستن است آن مويوز کشمکش غم‌اش ز هر سوي
خوش آنکه برافتد از ميانهآن موست حجاب را بهانه
خورشيد تو بي‌سحاب بينمتا روي تو بي‌حجاب بينم
آخر چو به بي‌نقابي افتاد،نامه که شد از حجاب، بنياد
از حلقه‌ي ميم، والسلامشزد خاتم مهر، اختتامش
قد کرد پي برون‌شدن راستقاصد جويان ز خيمه برخاست
نزديک به خيمه، چشمه‌ساريبودش خيمه به مرغزاري
بنهاد چو چشمه چشم بر راهبنشست ولي نه از خود آگاه
آمد بيرون، شترسواريناگاه بديد کز غباري
اشتر به کنار چشمه خوابانددامن ز غبار ره برافشاند
کيد ز تو بوي آشنايي!»ليلي گفتش که:«از کجايي؟
کحل بصرست خاک نجدم»گفتا که: «ز خاک پاک نجدم
مجنون لقبي و قيس ناميليلي گفتا که:«تلخکامي،
غمديده و سوگوار گرددسرگشته در آن ديار گردد
امکان زبان‌گشايي‌اي هست؟»هيچ‌ات به وي آشنايي‌اي هست؟
سر در کنف وفاي اوي‌امگفتا: «بلي آشناي اوي‌ام
تسکين دل از خداش جويم»هر جا باشم دعاش گويم
گفتا که:«ز درد عشق زارست!ليلي گفتا که: «در چه کارست؟»
با وحش رميده آرميده»همواره ز مردمان رميده
داني که به عشق کيست دربند؟»ليلي گفتا که:«اي خردمند!
هر دم راند ز ديده سيلي»گفتا:« آري، به ياد ليلي
و اسرار نهان ز دل برون ريختليلي ز مژه سرشک خون ريخت
و آن نام من است بر زبانشگفتا که: «منم مراد جانش
کز من خبري به وي رساني،جانم به فدات! اگر تواني
و آري سوي من جواب آن باز،آيين وفا گري کني ساز
شمعي ببري، چراغي آري»دردي ببري و داغي آري
کاي مجنون را دل از تو پردرد!برخاست به پاي، آن جوانمرد
کالاي تو را به جان فروشممنت دارم، به جان بکوشم
وآن نامه ز جيب خويش بگشادشد ليلي را درون ز غم شاد
برگ کاهي و تار موييپيچيد در آن به آرزويي
چون مو زارم، چو کاه زردم!يعني: ز آن روز کز تو فردم،
بر ناقه‌ي رهنورد بنشستچون نامه‌بر آن گرفت، برجست
مايل به قرارگاه مجنونشد راحله‌تاز راه مجنون
بسيار دويد از چپ و راستآنجا چو رسيد بي‌کم و کاست
دستور خرد به باد دادهديدش که چو مستي اوفتاده
بيدار، ولي ز خويش رستهدر خواب نه، ليک چشم بسته
وز دايره‌ي سپهر بيروناز گردش ماه و مهر بيرون
وز هر چه نه عشق در گذشتهمستغرق بحر عشق گشته
تا بو که به وي تواند آميختقاصد هرچند حيله انگيخت
از بانگ بلند آزمودشآن حيله نداشت هيچ سودش
در کوه فکند ازآن صداييبرداشت چو حاديان نوايي
و آن دلشده را ندا همي کردليلي گويان حدا همي کرد
و آمد به خود از سماع آن نامکرد آن اثري در او سرانجام
زين نام مراد تو کدام است؟»گفتا:«تو که‌اي و اين چه نام است؟
خاص نظر قبول ليلي»گفتا که: «منم رسول ليلي
وز مشک و گلاب لب نشسته،گفتا که: «ره ادب نجسته
گستاخ، چرا شماري اين نام؟»هر دم به زبان چه آري اين نام؟
گويا شده ترجمان اوي‌امزد لاف که:« من زبان اوي‌ام
يک رشحه ز نوک خامه‌ي اوست»خيزان، بستان! که نامه‌ي اوست
پا ساخت ز فرق سر چو خامهمجنون چو شنيد نام نامه
بوسيد و به چشم خويش ماليدچون بر سر نامه نام او ديد،
خاصيت چشم و گوش رفتهافتاد ز عقل و هوش رفته
اين نغمه‌ي شوق کرد آغازآمد چو ز بي‌خودي به خود باز
زو در دل تنگ صد گشادستکاين نامه که غنچه‌ي مرادست
مرقوم به خامه‌ي سعادتحرزي‌ست به بازوي ارادت
تومار بلا کشيدگان استتعويذ دل رميدگان است
سر برزد از او نواي ديگروآن دم که گشاد نامه را سر،
وز باغ امل بنفشه‌زاري ستکاين نامه نه نامه، نوبهاري‌ست
بر صفحه‌ي آرزو کشيدهدلکش رقمي‌ست نورسيده
ره ساخته بر زمين کافورصف‌هاست کشيده عنبرين مور
برده دل بيدلان چو دانههر موري از آن به سوي خانه
بود از مي ذوق و حال يک ظرفز آن نامه‌ي دلنواز هر حرف
از جا جستي و رقص کرديهر جرعه‌ي مي کز آن بخوردي
در گردن جان حمايل‌اش ساختاز خواندن نامه چون بپرداخت
زو کرد جواب نامه درخواستقاصد چو بديد آن به پا خاست
در اول نامه اين رقم زد:مجنون چو به نامه در، قلم زد
عنوان صحيفه‌ي معاني«ديباچه‌ي نامه‌ي اماني
کز وي در هر سبب گشايدجز نام مسببي نشايد
زنجيري‌ساز پاي تدبيرمطلق‌گردان دست تقدير
سر برتر از آسمان فرازدآن را که به وصل چاره سازد،
صد شعله به خرمنش فروزد»و آن را که ز هجر سينه سوزد،
گشت از دل ريش رازپردازچون بست زبان ازين سرآغاز
ز آزرده دلي به دلنوازيکاين هست صحيفه‌ي نيازي
پر عطر وفا ز خامه‌ي توآن دم که رسيد نامه‌ي تو
در سينه به جاي جان نهادمبر ديده‌ي خون‌فشان نهادم
از ديده سرشک خون فشاندمهر حرف وفا ز وي که خواندم
صد تخم فريب کشته بوديدر وي سخنان نوشته بودي
غم‌هاي مرا بسي فزوديغمخواري من بسي نمودي
نيد به زبان تو بجز راست،گيرم که تو دوري از کم و کاست
هر لحظه اسير صد گمان استمسکين عاشق چو بدگمان است
هر پشه‌ي مرده زنده پيلي‌ستهر شبهه به پيش او دليلي‌ست
کو دانه ز بام يار چيند،مرغي که به بام يار بيند
کز غير به دوست نامه آري‌ستز آن مرغ به خاطرش غباري‌ست
وز فکر کنار بر کنارم!گفتي که: به بوسه دل ندارم
هم‌صحبت توست کام و ناکام؟اين درد نه بس که صبح تا شام
وز غصه به معرض زوال استگفتي که: ز درد پايمال است
بر باد هوا چو دود رفتن!خواهد ز ميانه زود رفتن
کالاي تو را چه کم خريدار؟گر او برود تو را چه کم، يار؟
محروم از آن همين منم، بس!ممکن بود از تو کام هر کس
گر دوست ندارمش نه نيکوستآن را که تو دوست داري، اي دوست!
از من نسزد بجز نکوييبا هر که تو دوستدار اويي
آن به که رضاي دوست خواهدعاشق که براي دوست کاهد
در راه مراد او شتابداز خواهش خويش رو بتابد
يک بار نداده‌اي مرادم،هر چند که من نه از تو شادم،
گيتي همه بر مراد بادت!خاطر ز زمانه شاد بادت!
ور من ميرم تو را بقا باد!دمسازي دوستان تو را باد!